امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

مهربان خدای من...

پسرکم سلام   وقتی شب باشدو هوا خنک باشد و آسمان هم پر از ستاره باشد تو باشی و خدا باشد و علی جانت کودکت پشت سرتان نشسته باشد و صدای شیرین آن آن (قان قان)کردنش با ماشین هایش بیاید توی جاده پرنده پر نزند و موسیقی مورد علاقه ات بخواند:ندیدی ماهتاب امشب چه زیباست ندیدی جانم از غم ناشکیباست ...مهربان خدای من نعمت را بر من تمام می کنی... +خوشبختم خیلی... +توی خانه نشسته بودیم و حوصله مان سر رفته بود دلمان هوای شهراب و همه ی شلوغی و سر و صدایش را کرد ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم و ۲ شب هم رسیدیم و تا ۷ صبح هم دور هم حرف زدیم خوش گذشت خیلی به جز قسمت دلتنگی من برای بابایم که طولی نکشید و سریع خودم را جمع کردم سخت بود اما توانستم فر...
29 فروردين 1394

مشهدی امیرحسام

مشهدی جان سلام   من و شما و بابا علی جانمان رفته بودیم مشهد جای همگی خالی خیلی خوش گذشت با امام رضا جانمان دیداری تازه کردیم شما را هم برای اولین بار بردیم به پابوس. صحن و حرم حسابی خلوت بود و امام رضا جان حسابی مهمان نوازی کرد و نگذاشت به گل پسرمان سخت بگذرد توی صحن حسابی آب بازی کردی و خوش گذراندی من هم حالم خیلی خیلی خوب است این سفر انگار با همه ی سفرهایم متفاوت بود انگار امام رضا جانم داشت علاوه بر مهمان نوازی یتیم نوازی هم می کرد وارد حرم که شدم بی اینکه حرفی زده باشم یکباره دلم گرم شد شدم مثل وقتی که بابایم بود آغوش امام رضا عین آغوش بابا جانم بود چشم هایم را بستم و تمام ریل های توی جاده تمام بوق هایی که توی گوشم صدا می کرد چه...
29 فروردين 1394

عسی ربکم ان یرحمکم ...

پسرم سلام   شب بیست و سوم هم تمام شد و تقدیر همه ی ما رقم خورد امشب برای من شب بسیار خوبی بود هدیه ام را هم از خدا گرفتم امسال به خاطر نبود بابا حال خوشی نداشتم کار خاصی انجام نمی دادم و از این بابت ناراضی بودم حس می کردم آن اتفاق خاصی که باید بیافتد نمی افتد شب نوزدهم اما کمی حالم بهتر بود و برای بابا کلی دعا کردم شب بیست و یکم مهمانی داشتیم و از فرط خستگی نتوانستم آن طور که می خواهم با خدا راز و نیاز کنم اما ناراضی هم نبودم و می دانستم که افطاری درست کردن فرزند برای مادر خیلی ثواب دارد و خصوصا که مادر بزرگ هم که سید است مهمان خانه ما بود و اما امشب رفتیم و پایت را از گچ در آوردیم هنوز می ترسی که پایت را زمین بگذاری اما حالت خیلی ب...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسرم سلام   ساعت 4.44 دقیقه صبحه و من از دیشب بیدارم امروز ساعت یازده می ریم که از پات عکس بگیریم و انشاالله اگه جوش خورده بود می ریم که بازش کنیم دل توی دلم نیست و خواب از چشمام پریده همش دعا می کنم که خوب شده باشی و نیاز به فیزیوتراپی یا هر چیز دیگری نداشته باشی دیروز کفشت رو آوردیم و پات کردیم که ببینیم هنوز اندازه هست یا نه امید دارم گه بعد از باز شدن گچ بتونی با کفشای خودت و با پاهای خودت برگردی خونه دلم می خواد از همونجا ببرمت پارک و دوباره با هم اون سرسره قرمز بزرگه رو سوار شیم اصلا دلم واسه سرسره هم تنگ شده امیر حسام جان پسر خوبم ممنونم که توی این مدت اینقدر قوی و خوب و صبور بودی و دلتنگی نکردی و سهل انگاری مون رو به رومون ن...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

می دونید وقتی آدم یتیم می شه خصوصا اگه دختر باشه خصوصا اگه باباش باشه فرقی نمی کنه توی چه سنی توی هر سنی که باشه هی دوست داره محرماش اونو در آغوش بگیرن و توی بغل اونا گریه کنه هی میره نزدیک برادرش هی دور عموهاشو دایی هاش می چرخه و هر بار که یکی از اونا پیشونیشو می بوسه مثل بوسه های باباش نمی شه اما کمی بدن یخ زده اش رو گرم می کنه و می ش مرهمش این احساس دقیقا از وقتی که خبر رو بهت میدن یا بهتر بگم از اون موقعی که باور کردی یتیمیت رو شروع می شه حالا اگه یه مردی پیدا بشه که تو رو مثل دخترش دوست داشته باشه جلوی تو به دخترش بابا نگه دست نکشه روی سر دخترش تو رو تحقیر نکنه اما باهات مهربون باشه مثل بچگی هات مثل وقت هایی که بابات بود واست لقمه بگیره...
29 فروردين 1394

شیرین زبان من

پسرم سلام   دقیق نمی دونم از چه زمانی اما یک روز صبح که از خواب بیدار شدی شروع کردی به حرف زدن و تا شب ده ها کلمه ی جدید گفتی و ما فهمیدیم که دیگه وقت حرف زدن پسرکمون رسیده کلماتی که یادم مونده رو برای تو می نویسم تا روزی که بتونیم با هم مرورشون کنیم و غرق لذت بشیم .پسر خوبم فقط این رو بدون که با شنیدن هر کدوم از این کلمه ها ساعت ها خوشحالی کردیم و خندیدیم و دست زدیم و هر کدومشون رو بارها با هم تکرار کردیم و گاهی هم بغض کردیم از قدرت و عظمت خدا و یا اینکه کاش بابا جونش بود و می دید و مثل اون وقتها انقدر می خندید که خنده اش بی صدا می شد و تبدیل می شد به ریسه پسرم خیلی دوست داریم تو امید و انگیزه ی زندگی مایی خیلی از ساعت های شیرین زن...
29 فروردين 1394

یک هفت واقعی

اولین باری که هم رو دیدیم و باهم حرف زدیم بهم گفت می دونید من یک هفت واقعی ام ؟با لبخند نگاهش کردم خودش ادامه داد من توی شناسنامه ام دو تا هفت دارم .دارم توی سن 27 سالگی ازدواج می کنم تاریخ خواستگاریمون هفت داره تاریخ آزمایشمون و همین طور عقدمون حتی شما هم که اگه خدا بخواد و بشید همسر آینده من توی شناسنامتون هفت دارید اصلا هرچی دور و بر من هست یه ربطی به عدد هفت داره و من توی دلم فقط خندیدم به این همه سادگی و بی آلایشی پسرکی که امکان داشت بشود مرد زندگیم اما نگفتم که من هم همیشه هفت را دوست داشته ام ...   و اما حالا هفت ساله که از اون روز می گذره و اون پسرک با همون سادگی و صداقتش  مردیه که پدر بچمه و عشق اول و آخرم و من امشب دل...
29 فروردين 1394

من و مهربانترین خاله های دنیا

پسر عزیزم سلام    بعد از فوت بابا خانه انگار گرد غم گرفته بود هر چه می خندیدیم هر چه در و دیوارش را تمیز می کردیم هرچه دکورش را تغییر می دادیم هیچ فرقی نمی کرد انگار دیوارهای خانه تمام گریه های شبانه مان را در خود نگه داشته بود و تنها که می شدیم آوارشان می کرد روی سرمان همه جایش یاد بابا را برایمان زنده می کرد خواستیم کمی زندگی بیاوریم توی خانه تصمیم گرفتیم دوباره رنگش کنیم و قسمتی را هم کاغذ دیواری . بلکه دیوارها هم فراموش کنند آن مرد مهربانی را که با لبخند رویشان دست می کشید و می گفت رنگش را تمیز در آورده علی جان پسرم مبارکتان باشد دخترم به سلامتی تویش بنشینید انشاالله... پیشنهاد کردم قسمتی از خانه را رنگ زرد بزنیم که رنگ ...
29 فروردين 1394

چه شد که پایت شکست ؟

پسر عزیزم سلام   این روز ها شکر خدا خیلی بهتر شده ای می توانی سینه خیز بروی و حتی غلت(چه جوری می نویسند ؟) بزنی گر چه دیدن پسرکی که شادی و شیطنت هایش تمام فضای خانه را پر می کرد در چنین حالتی واقعا سخت است و با دیدنش دلم یک طوری می شود که نمی دانم چیست اما آزارم می دهد با این حال خوشحالم که بهتری و برای باز شدن پایت روز شماری و دعا می کنم امروز جرات به خرج دادم و عزیز دردانه ام را روی دوشم سوار کردم و بعد از مدت ها دوباره شدم اسبش و حسابی از خنده های عزیز دلم لذت بردم و دلتنگی ام قدری کمتر شد نوشته بودم که می خواهم خستگی در کنم حسابی برنامه ریزی کردم که حالا که درسم تمام شده است با پسرکم چه بازی هایی بکنم کجاها بروم ب...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر قشنگم سلام   امروز توانستم به بلاگفا جانم سری بزنم نوشته بودم می خواهم تجدید قوا کنم خنده ام گرفت حسابی فراموش کرده بودم که چه قراری داشته ام یعنی وقت فکر کردن به هیچ چیز را نداشتم یک ماهی می شود که استخوان ران پایت شکسته است و هر دو پایت توی گچ است نمی دانی همراه با تو چه دردی می کشم ... خیلی سخت است که جزییات را برایت بگویم شاید در پست بعد تنها به این امید که روزی برایت خاطره شود دوستت دارم پسر نازنینم خوب می شوی و این هم می گذرد ... +حالم خوب است خیلی خوب خدایم مهمانی داده است ...مبارک همه باشد کاش بتوانم قدرش را بدانم چه کسی فکر می کرد بابا امسال ماه مبارک در کنارمان نباشد ... +مادر بزرگ در این ماه مبارک مهمان خانه ...
29 فروردين 1394